چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن


به خیال قامت یار دو سه سرو آه کردن

کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان


ره سنگ می گشاید به دل تو راه کردن

ز قبول و رد میندیش که مراد سایل اینجا


دم جرأتی ست وقف لب عذر خواه کردن

به غرور جاه و شوکت ز قضا مباش ایمن


که به تیغ مرگ نتوان سپر ازکلاه کردن

ز مال هستی آگه نشدند سرفرازان


که چو شمع باید آخر ز مناره چاه کردن

به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد اینها


تو و صد هزار رحمت من و یک گناه کردن

بر صنع بی نیازی چقدر کمال دارد


کف خاک برگرفتن گل مهر و ماه کردن

به محیطت او فکنده ست عرق تلاش هستی


چو سحاب چند خواهی به هوا شناه کردن

اگر آگهی ز مهلت مکش انتظار فرصت


همه بیگه است باید عملت پگاه کردن

ز ترانه های عبرت به همین نوا رسیدم


که در آینه نخواهی به نفس نگاه کردن

ز معاشران چو بیدل غم لاله کرد داغم


به چمن نمی توان رفت پی دل سیاه کردن